سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در اسلام، هیچ کاری نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـمحبوب تر و ارجمندتر از تشکیل خانواده نیست . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
noghteoj
 
نوشته های یک مادر به مناسبت روز مادر

اگه بگم طی چند روگذشته بالغ برصد تا پیام و... از قول تهمینه میلانی و سیمین بهبهانی در راستای رها کن بچه رو، زندگی خودت رو عشقه، دریافت کردم دروغ نگفتم!

متن همشون هم نزدیک به هم! به خودت برس مادر جان،بچه رو رها کن، گاهی لاک قرمز بزن،خودت رو ببر بیرون شام،برو سفر،چمدونت را بنداز رو کولت برو، برو کوه،دشت،نذار پژمرده بشی...نذار بمیری و...اِل و بِل ....

همشونم دارن حرف حساب میزنن و درست میگنااما این وسط یک چیزی با چیزای دیگه نمیخونه!

اونایی که مادرند میدونند من چی میگم، اونایی که نیستند گوش کنند:

مادر شدن یعنی قبول یک مسئولیت پایان ناپذیر!

ازهمون موقع که برگه آزمایش رو میدن دستت، زندگیت واسه همیشه عوض میشه،دیگه هیچ وقت وهیچ وقت مثل قبل نمیشه.از همون لحظه کارهایی که تادیروز برات بی اهمیت بودو اصلا بهشون توجه نمیکردی، مهم میشه.دیگه نمیتونی چای و قهوه بخوری،فست فود بخوری،پِر پِر فلفل سیاه بپاشی رو غذات،نمیتونی موهات را رنگ کنی،آرایش کنی،مبادا سرب خاک بر سر بره تو خونت و برسه به جنین،دیگه نمیتونی صبحها کش و قوس بیای و راحت از خواب بلند شی، باید به دو بری دستشویی، معده ی خالیت رو بالا بیاری، تازه اگه خوش شانس باشی، اگه نوسان فشار و قند و حساسیت حاملگی و هزار کوفت و زهر مار دیگه نگیری!

بعدش میرسیم به دوران طلایی از شکل افتادن، معطل چی بپوشم و چرا این شکلی شدم ودماغ و پاهای ورم کرده و...

تا برسه به ماه های آخر، و شب نخوابیدن و سوزش معده و درد استخوانهای لگن که جا باز می کنند و تپش قلب و... حالا یه تکون هم بچه بخوره همش یادتون میره و غش و ضعف هم میکنید ها!

بعد زایمان میای خونه، خسته، مریض، ذوق زده، بچه ندیده! نوزاد آسیب پذیر، کوچولو و حساس، چهار چشمی باید حواست باشه...

یه ساعت شیر میدی، نیم ساعت راه میبری تا باد گلو بزنه، یه ربع میخوابه، جاش را عوض میکنی. بعد یه ساعت شیر میدی، نیم ساعت راه میبری، یه ربع میخوابه، جاش را عوض میکنی... و شبها حسرت نیم ساعت خواب پیوسته.... تا چند ماه کارت همینه، حالا اگه تازه مشکلی نباشه، خدای نکرده مریضی، چیزی... واکسن و شب بیداری و قولنج و دل درد را که حتماً داری! ناخنت را باید کوتاه کنی میخوای کوچولو را بشوری، موهات هم جمع کنی، کوتاه کنی، چون مثل برگ خزان میریزه از اثرات تغییر هورمونی!

چند ماه که بگذره، یه کم وارد میشی برنامت را تنظیم میکنی، یه کم جون میگیری. جون میگیری که حالا بدوی دنبالش! دستش را میگیره این ور و اون ور و غافل بشی خورده زمین، یه لامپک رو سرش دراومده مثل این کارتونها!

تا خوابش میبره باید بدوی کارهای عقب افتاده را انجام بدی، شام، نهار و گردگیری و... کم خوابی پدرت را درمیاره، التماس میکنی واسه ده دقیقه اضافه. و وااای به حال مادران شاغل! اگه بخوام ریز به ریز بنویسم میشه مثنوی هفتاد من!

حرف که میفته، باید باهاش حرف بزنی، بازی کنی، کتاب براش بخونی، اسب بشی سوارت بشه، کفگیر ملاقه بدی جنگ بازی کنه، به روی خودت نیاری که تا شکم رفته تو کابینت، داره اونجا را شخم میزنه، چون داره کشف میکنه! در روز شاید بیشتر از 10 بار مجبور بشی کمدها و کشوهای لباس  رو دوباره مرتب کنی و روی میزهای شیشه ای رو دستمال بکشی! غذا دادن بهش که خودش واقعا یک پروژه تمام وقته! باید سعی کنی بهش یاد بدی خودش غذا بخوره و در کنارش خودتم سعی کنی همه کالری و ویتامین و پروتئین و هزااار تا چیز دیگه رو به بدنش برسونی که مبادا وقتی بردیش مرکز بهداشت برای قد و وزن و چکاپ، اون خانمه یهو جلو بقیه مادرها بهت بگه خاااانم این چه وضعشه چرا برای بچه ت وقت نمیذاری، در ماه گذشته وزن نگرفته ها!

بعد باهاش بری بیرون، پارک ببریش... جواب سوالهای بی انتهاش را بدی، بهش یاد بدی شجاع باشه حقش را بگیره، مهربون باشه زور نگه...تو بازیهاش حق بقیه را نخوره...

مدرسه که رفت باید بهش دیکته بگی، ریاضی باهاش کار کنی، کلاس ورزشی ببریش. هر روز تا از مدرسه میاد خونه زود کیفشو بگردی دنبال یادداشت معلمش که خانم، بچه تون امروز خوب بود یا که نه، خیلی سربه هوا و بد بود! از زیر زبونش حرف بکشی که مامان جون مدرسه خوب بود؟ دوستهات خوب بودن اذیتت نکردن؟ اذیتشون نکردی؟!

سر و کله بزنی تا بشه نوجوان، اونوقت که دیگه فقط، باید حرص بخوری، با کی میره، با کی میاد؟ دوست ناباب به پستش نخوره، درسش افت نکنه، اعتماد به نفسش بالا باشه.... دانشگاه... کار... ازدواج.......!

مادر شدن، یعنی قبول یک مسئولیت پایان ناپذیر، اونایی که مادرند میدونند من چی میگم... و بیچاره مادری که تو تمام این راه، همراهی همسرش رو نداره...

یه زمانی به مامانم میگفتم :تو چرا بیخودی حرص میخوری، من سر خونه زندگی خودمم!

میگفت: مادر بشی میفهمی، یه مادر همیشه بهترین رو برای بچه اش میخواد، آرامش و آسایش رو، تو رفتی ولی فکرت همیشه توسر من هست، چه توبخوای چه نخوای.


فرشته های زندگی مون عمرتون با عزت 

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سیده خدیجه سعادتمند 95/1/12:: 9:55 صبح     |     () نظر